ابراهیم گلستان، خود در پیشگفتار کتاب «گفتهها» (نوشته آبان 1372)، این نوشتهاش را متنی در «عزا»ی دوست ازدسترفتهاش، هوشنگ پزشکنیا نمیداند و آن را «تصویری از روزگار» میخواند. راست این است که گلستان بارها، و خواستهناخواسته، نوشتن از «فرد» را بهانهای کرده است برای دادن تصویری از «جمع» و روزگار؛ که آدمهای متنها به اقتضای خصائص و رفتارهای بیرونیشان وصف میشوند، و متن، آنها را به افشره فکرهایشان معنا میکند (از این جهت هر متن گلستانی، چه قصه باشد چه فیلم، چه یادآوری خاطره باشد یا ملاقات با دیگری، خاصیتی جدلی مییابد شبیه به یکجور درام برخورد میان اندیشهها). قلقهای متننویسی گلستان اینجا هم حیوحاضر است، آن هم در پختهترین و متعادلترین اسلوبش: نگاهی فشرده و موشکاف، نثری فکور و همزمان پر از حس که میل به آهنگینشدن دارد، تغزلی که از میان توصیف خونسردانه امور ناگهان برق میزند، و جاذبه لحن «قصهگو». ده سال پایانی زندگی پزشکنیا که یکی از مهمترین آغازکنندگان شیوههای نقاشی نوین در دهه 20 ایران بود (به قول آلاحمد در یادداشتش بر نمایشگاه نقاشان مدرنیست در گالری آپادانا، «کارهای او باشعورترین و جاافتادهترین کارهای نمایشگاه» بود)، در شکست و عزلت و گمنامی گذشت، و گلستان در ترسیم سیمای او، در یکی از زیباترین نوشتههای غیرداستانیاش، «» فشرده و کوتاهی از چرایی زوال سرنوشت «قریحه والا»ی پزشکنیا (که «کار نوشتن تاریخ نقاشی در ایران... بی ذکر و شناخت این مردِ راهگشا لنگ است»؛ پیشگفتار «گفتهها») حکایت کرده است.
چند نکته در این نوشته گلستان هست که آن را در ردیف بهترین «قصه کوتاه»های او قرار میدهد: گلستان پیش از هر چیز اینجا نیز در جستجوی آن قلق رواییست که در کار نیما یوشیج یافته بود؛ اینکه «حس او حس یک عاشق نبود، حس یک جویای راز نبود»، حتی «حس یک گوینده رویدادها یا بیننده دیارها نبود»، «او بیننده عشق و بیننده راز بود». به توصیف دقیق سپانلو از نثر گلستان (در تفسیرش بر قصه «مد و مه» در «بازآفرینی واقعیت») نگاه کنید که این «معرفیکننده» و «شاهد» بودن او را اینگونه صورتبندی میکند: «در فطرت نویسندگی اوست که صحنه را کامل و شامل بسازد، اما خود را علیرغم ضمیر «من» در آن غائب داشته باشد». گلستان «شاهد» دقیقیست غائب از نظر که اینجا با شفقتی نه چندان معهودِ کارش، به آدم مرکزی روایتش نگاه میکند (قابل قیاس با نگاه راوی قصه «از روزگار رفته حکایت» به سرنوشت «بابا»، بخصوص در صحنه با مُرده «قهرمان»ش): قصهای شده است در رده آن دسته از قصههای دیگر او که مرگِ دیگری، زمینهساز محاکات و نقل روایت چراییهای تلفشدن شخصیت مرکزی میشود (تصادف و مرگ عباس در قصه «مد و مه» تداعیکننده سلسلهدرسلسله شاهد شکستها و مرگهای دیگر بودنها در گذشته است؛ و نگاه کنید به مشابهت صحنه تصادف تراژیک عباس با دوچرخه با صحنه تصادف مضحک پزشکنیا با اتوموبیلش). شاهدِ هر قصه گلستان (چه سرگذشتی «تخیلی» باشد چه نقل «خاطره») نشانههای دقیق از زمانه و بافت رویداد را در خود، به سنت نویسندگان جزنگر محبوبش، از فلوبر تا فالکنر، ثبت میکند: نگاه کنید به شیوه وصف جزئیات و تکنیک نقاشیها و طرحهای پزشکنیا در مسیر نوشته، که با ایجاز و با دقتِ یافتنِ توصیفِ شایسته برای هر اثر، برای خواننده حتی ناآشنا با کار پزشکنیا هم تصویری تصوری و دیدنی میسازد (به یاد آورید عکسهای گلستان را از مناظر و چهرههای روستایی در ابتدای فیلمش، «تپههای مارلیک»، یا وصف طبیعت ایران در رمان «اسرار گنج دره جنی»، که زمان ساخت فیلمش نزدیک است به زمان نگارش یادنامه پزشکنیا). و نگاه کنید به صورتبندیهای نثر او، به لایتموتیفها، تکرارها، به ساختمان هر بند و نسبتش با کلیت اثر که درسیست در ترکیببندی مقاصد یک نوشته، و نیز نگاه کنید به تکههای نخستین نوشته، وصف سالهای کار در شرکت نفت آبادان، که از «مد و مه» تا «برخوردها در زمانه برخورد» پسزمینه رویدادهاست.
آنچه شایسته اشاره است مقصودهای ضمنی و آشکار گلستان است در این نمونه ازتذکرهنویسیهای او از تکچهرهها (اینجا دوست قدیمش، پزشکنیا)؛ دیگران هم از سالهای زوال پزشکنیا و بیماری روحش نوشتهاند (نگاه کنید مثلاً به یادداشت دریابندری در کاتالوگ نمایشگاه کارهای پزشکنیا پس از مرگش)، اما گلستان ریشههای شکست را به سیاق مألوف قصههایش از همان دهه 20، در مجموعشدنِ رذالت جهان بیرون با ناتوانیها و چشماندازهای نادرست و درونیشده در فرد (علیرغم معصومیتها و مهربانیها و صفای او) مییابد: همراهشدن پزشکنیا با جنبش ملیشدن نفت که او را کشاند به دنبال «حرفهای سطحی» در نقاشیهایش (چرا که «فرقی نیست در بین حرفهای سطحی چپ یا راست» و «غافل شد که انقلابیبودن در انتخاب سوژه نیست، در پروراندن آن است»). آنچه در توصیف ریشههای روانشناسیِ فردیِ گذشته دوست و بازتابش در آثارش مییابد (و گلستانی را مییابیم که علیرغم بیتوجهی ظاهریاش به «ذهنینویسی» و روانشناسی درونی کاراکترها و غیاب حس «من»، نگاهی تیزبین و بیمماشات به اعماق روان میکند؛ گیرم که با نگاهی سفت و مکتبی داوریاش کند)، «منقاد چهره پدر بودن و اسارت در اسطوره» است. «دوران خالصبودن از دست رفت» و از آن «روان»بودن نخستین فاصله گرفت: و پس شاید برای افزودن بر شمار کارها رفت به سوی سادگی. و اینجاست که در تکه درخشانی تضاد میان تکنیک در «نقشهای روستایی» و ترسیم محیط «صنعتی» را در کار پزشکنیا مؤکد میکند: «بیرونِ ده جهنم است... هر وقت در طبیعت ربطی یا اشارهای به صنعت هست یک ترس و انتظار هم هست». این را «نشانهای پیشاهنگ از انشقاق شخصیت» میخواند. تصویری وسیعتر از هراسهای درونیشده در ذهن هنرمند/ روشنفکر دوران از هجوم صنعت و پناهبردن به صفای «طبیعت» و «گذشته» و «پدر ازدسترفته» (میتوان تفاوت ریشهای نگاه گلستان را با قاطبه هنرمندان اینجا هم دید: مقایسه کنید «چشمانداز» گلستانی از پیشرفت صنعت را در فیلمهای «صنعتی»اش با چشماندازهای نمونهای آلاحمدی). نکته دیگر لحظهایست آیرونیک از زندگی هنری پزشکنیا که وصف دقیقیست از سرنوشت هنرمند ایرانی در بازار جهانی: کارش را در پاریس میپسندند و نمایشگاه و فروش کار در لندن و... . گلستان این همه را «ضربه»ای میداند: میگوید که پزشکنیا در محیط تازه میدید که دنیا از حد دید او (و ما) وسیعتر است و گرفتاری این است که «روحش از دنیاست پایش در جغرافیا گیر است در روزگار یک تاریخی» (یا به قول راوی «مد و مه»: «من در وقت زندگی میکنم ولی محیط من در جغرافی است»). گویی توصیف شکلی از جاکنشدن و انشقاق روان در چندین نسل هنرمند این فرهنگ.
گلستان مرگ پزشکنیا را در پیشگفتار «گفتهها»، «نشانهای از یک شکست و فاجعه اجتماعی» مییابد. برای همین است که نخستین چاپ این نوشته را به مجله «تماشا» میدهد که «نشریه یک دستگاه رسمی کشور» بود، چرا که بخشی از سرنوشت پزشکنیا را در این میداند که «شد برخیِ بغض و حقارت و هراس» سرپرست هنر مملکت (وزیر فرهنگ) که در سالهای دبیرستان همدوره پزشکنیا بوده است: انگار که پیشدرآمدی بر خشم و غیظ ساتیریک «اسرار گنج...». دو جمله آخر (بند واپسین نوشته)، جانمایه و افشره نگاه متن است.
«هوشنگ پزشکنیا، نقاش»، پس از انتشار در مجله «تماشا» (دیماه 1351) و آمدن در مجموعه «گفتهها» (فروردینِ 1377)، یک بار دیگر نیز (در زمستانِ 1379) در کتاب «به باغ همسفران»، که به کوشش رویین پاکباز و یعقوب امدادیان همراه با نمایش آثار پزشکنیا در کنار آثار حسین کاظمی و سهراب سپهری در موزه هنرهای معاصر تهران تهیه شده بود، آمده است.
هوشنگ پزشکنیا نقاش بود. میگفت از بچگی آغاز کرده بود به نقاشی. هر چیز را در شکل و رنگها میدید، نه اینکه شکل و رنگ را نشانه هویت اشیاء بشمارد. با شکل و رنگ میاندیشید، دستش به رسم و رنگ روان بود. شکلی که میکشید از رنگ راه میافتاد – هررنگ، رنگی که از قضا دم دستش بود.
نقاش بود، نه اینکه از میان راههای نان درآوردن رو آورده باشد به نقاشی. در سال ۱۲۹۴ به دنیا آمد، بعد در دورههای مدرسهای با رنگ و روغن ور رفته بود، بعد در دانشسرای عالی جغرافیا و تاریخ خوانده بود و بعد با رتبه دبیری رفته بود به کرمان، بعد دیده بود بی نقاشی و بی نگاه کردن دنیا نمیارزد – ول کرده بود و به سال ۱۳۲۱ رفته بود به خارج. دوران جنگ بود، در ترکیه مانده بود و آنجا در استانبول از نو شروع کرده بود به شاگردی. در آکادمی هنرهای زیبا پیش پروفسور لئوپولدلوی، استاد سرشناس یهودی که خطرهای هیتلری او را فرار داد بود به ترکیه، آغاز کرده بود به دیدار راههای تازه نقاشی. برگشتنش به ایران ورود نخستین نمونههای سنجیده هنر نوین نقاشی به اینجا بود.
نخستین نمایش کارهای او در سال ۱۳۲۶ در تهران بود. از کارهای این نمایشگاه امروز هم پس از گذشتن یک ربع قرن میبینیم نوآوریهایش، از برکت تمام تجربههای گذشته و تمرین طولانی در کارهای سنتی، دوراند از خام بودن و تردیدهای تازهکاران رسم آن دوران. در کارهای او در این دوره، رنگ درمانده نیست، حتی غریبه نیست، خطها تسلیم انحنای طبیعی و منطقی هستند. نقاشیهای نقاشاند، نه تصویر بیدلیل و بعد تبرکاری، نه تکهتکه بودن نوجویانهی ندانمکار، نه لکههای رنگ از دست کودن خوشباوری که میپندارد شگفت میسازد.
پزشکنیا در سال ۱۳۲۷ در دستگاه نفت کاری گرفت و رفت به آبادان. یک دورهی منفرد پربار در کار او، و کار این هنر تازهجانگرفته در ایران، به راه میافتاد. یک سال بعد من برای اول بار او را دیدم، با او آشنا شدم.
درشتهیکل بود، میخندید، سیگار میکشید، آهسته راه میرفت، خوب میخورد، بد شنا نمیکرد، در تنیس تند نمیجنبید اما سروسخت میکوبید، و در اداره قروقر میکرد از اینکه همکارش که مینیاتورکش بود از او مزد بیشتر داشت؛ در اداره، اداره را قبول نداشت و کارمندان اداره را قبول نداشت و با رئیس انگلیسی اداره مثل یک همکار، و نه رئیس، گفتگو میکرد – آن هم به ترکی و به فرانسه، و اتاق مشترکی داشت با یک کارمند جزء درسخواندهی آسوریِ ساده و یک کارمند ارشد درسنخواندهی اصفهانی جُلّت، و همچنین دو خانم ماشیننویس، یکی اهل اسکاتلند و دیگری بروجردی، و یک جوان فسائی که از همه نیش زبان میخورد و آرمانش سفر به آمریکا بود، و همچنین حریف همکارش که نه همکار بود و نه حریف و نقاش سبک ریزهکار بود اما برماخذ درشت که اکنون برای نظمهای ابوالقاسم حالت کاریکاتور میکشید. هوشنگ هم پیپ میکشید و هم سیگار، بسیار چای مینوشید اما بسیارتر نقاشی میکرد و از اداره زودتر میرفت و از خانه دیرتر میآمد هرچند در خانه یا اداره فقط میکشید ــ اگر نمیخوابید یا ول به روی میز کار پهن نمیشد. پُرکار بود اما قیافهی تنبل داشت. خوش بود. بیرون از اداره خوشتر بود. میجوشید. از قمار و عرق رویگردان بود. کم آبجو میخورد، از نفخ میترسید. بیلیارد را دوست داشت، بعد از نهار نیم ساعتی میزد میگفت خاصیت دارد. شیطان بود. مهربان هم بود. یک روز تابستان در رستوران شرکت نهار میخوردیم یک وقت آرام از جا بلند شد رفت سوی انگلیسیِ عرقآلودِ فربهی که در کنجی بعد از نهار سر تکیه داده بود به دیوار در انتظار نوبت رفتن به کار فعلا کلافه از گرما در خواب خور و خور میکرد. آن روزها هنوز شرکت نفت انگلیسی بود و امتیاز انگلیسیها در قالب اداری و در وضع فردی آنها شدید منعکس میشد. در گوشههای آن تالار چندین نفر به چنین حالتی بودند اما از آن میانه فقط این مرد نزدیک یک بخاری دیواری الکتریکی بود. هوشنگ رفت پیچ هر سه شعلهی گردنکلفت را چرخاند، آهسته با نوک انگشت بالای فرق قرمز برشتهی عرقآلود مرد بوسهای ول داد برگشت بیخیال آمد نشست سرگرم خوردن شد. حتی نگاه هم نمیکرد میلههای بخاری چهجور قرمز شد، گرما چهجور راه افتاد تا بیچاره مرد را چهجور میپیچاند، تا وقتی که مرد چشم باز کرد و جست و دید و فحش را سر داد، و ملتفت نبود چه کس روشنش کردهست. هوشنگ همچنان میخورد.
یک بار هم شرکت دستور داده بود که در رستورانهایش باید تمام پیشخدمتها یک شال سرخ ببندند و پا برهنه بگردند. پیشخدمتها که میگفتند اشکال در شال قرمز و پای برهنه و این تهمانده رسم یادبود مستعمراتی نیست، در حقوق ناچیز است، دستور را بجای بهانه گرفتند و اعتصاب راه افتاد. ناچار شرکت آن روز رستوران را سلف سرویس کرد. وقت نهار هوشنگ انگار یک تصادف سادهست، یک سکندری برداشت خود را به میز خوراکها زد که ظرفها برگشت و غذا ریخت. او معصومانه رو به سرپرست انگلیسی آنجا کرد گفت: «آی ام وری ساری.»
شیطان بود.
مهربان هم بود. در کار با مهربانی به هرچه بود نظر میکرد ــ از نخلهای رجگرفته و زنهای سینهسفت پابرهنهی چرک و خدنگ نخلستان با حلقههای بینی و سحر سیاه چشمهاشان، تا مردهای تلخ پژمرده، گلهای خار، بلبلهای خرمائی، دوهای تکشراع شط، و بنچ و برنج و شعله و انبارهای استوانهای و لولههای پالایشگاه، فنجان و پرتقال و پیپ و کتاب و مجلهی خانه. اینها تمام از طبیعت بود؛ اما از ذهن نیز میآورد. ذهن پیوسته چهرههای معین داشت. زنهای ذهن یا جوان بودند با تنهای تره و گاهی برهنه و محجوب، یا میانسالان با چهرههای جدی و چشمان غمگرفته ولی آرام. وقتی جوان بودند انگار آرزو بودند، در اثیر؛ اما میانسالان انگار پیوسته بسته به ابعاد زندگی بودند، در زمین بودند، و چهرههاشان با هم شباهت داشت ــ پیوسته. یکچند بعد، وقتی که پردهای از شکل مادر خود را به من نشان میداد دیدم نمونه از کجاست، و نیروی نابخود از کدام یادبود میزاید.
او، همچنین، شباهت پدرش را در چهرههای مردهاش نگه میداشت. وقتی که بچه بوده پدر مرده بود، و مادر با برادرشوهر، عموی او، عروسی کرد. او نرم بود و سخت بستگی به مادر داشت اما انگار خود را همیشه پدر میدید. وقتی که دخترم آمد به آبادان هوشنگ شد همبازی لیلی. او پنج ساله بود و هوشنگ از او سیسال بیشتر بزرگتر بود. ده سال بعد از آن تاریخ هم وقتی میخواست یک نقاشی برای او امضا کند نوشت «به لیلی کوچولو». دنیای یادبود و بچهبودن دنیای ذهنی و مطلوب او میبود.
کوششهایش برای ساختن همراه بود با بازی. این نعمت بزرگی برای سازنده است ــ هرچند نعمتی ناقص وقتی همراه با تعمق و ذخیرهی فکری نیست. تا وقتی که حس و راز را به رنگ و نقش میآورد، حسهای پاک و سرساده هوشنگ سرخوش و غمناک بازیگوش، کارش راحت روان میرفت. در سالهای ۲۹ و ۳۰ روان میرفت. عجب روان میرفت. هی میکشید. هرگز ندیدم تمرین کند، طرحی بریزد، یا اول حدود شکل را بکشد بعد رنگ بمالد. مستقیم و ناگهانی و جادرجا مانند آه کشیدن یا خنده واکنش نشان میداد ــ نقاشی. با ابزارهای گوناگون، ازآبرنگ و رنگروغن تاکندهکاری روی لینولئوم ــ اسباببازیهای گوناگون. با اسبابهای بازی از هر جور او خوش بود. اما گاهی اسباببازیهای غیرنقاشی با او درست نمیساخت. مانند دفعهای که سفارش داد شرکت برایش یک اتوموبیل وارد کند، روزی که رفت از انبار شرکت آن را گرفت و رو به خانه میآمد، در ازدحام عبور و مرور گیر افتاد. وقتی که راه باز شد و دید میشود دوباره حرکت کرد، مانند هرکه تازگی رانندگی فراگرفته با دقت کلاچ گرفت، و دنده جا انداخت، و احتیاط کرد کمی پیش رویش جا بازتر شود، آنوقت همراه با گاز تند پا از کلاچ برداشت و ــ دنگ! با ضربه سخت خورد به یک بارکش که در عقب میبود. اتوموبیلش در همان کیلومتر اول از پشت آسیب کامل دید، زیرا او دنده عقبی را گرفته بود. از همانجا دوباره رفت به انبار. کشاندندش. زانویش ضرب دیده بود، و پیشانیش سیاه شد و باد کرد. میخندید. اتوموبیلش را هم به نصف قیمت فروخت به همکارش، هم او که سبک مینیاتوری داشت.
سبکهایش در یک زمان تنوع داشت اما در این دوره، بیآنکه صحبت تقلید درمیان باشد، بیشتر کارش از سبکبالی مانند کارهای ماتیس مینمود، با رنگهای بازیگر، با بُعد عمق که از اختلاف رنگ خالص میساخت.
تا اینکه نفت ملی شد، و حادثات سالهای تقلا به بار آمد. تا آن زمان واکنشهایش در غیر نقاشی درحد قروقر از مزد، و شوخی و پیچاندن کلید بخاری، و یا تنزدن به میز رستوران منحصر میشد. اما نه نفس حادثات، بلکه سروصدای فراوان وقت، دیگر او را بهسوی راههای تازه هل میداد. اعراض حسی و انسانی، در رشد خود، به اعتراض برحسب رسم روز مبدل شد.
میدید باید با زندگی باشد. و زندگی به ضرب هیاهو خود هیاهو بود. آن احتیاج ناگزیر که از نفس زندگی میزاد، ربط با نفس زندگی میداشت، آن، پشت صدای سطحی بود. آسان بود از اعتراضهای سطحی شوخیوار رفتن بهسوی صداهای سطح جدیوار. از سد سطح گذشتن کمی صبوری میخواست، اندکی دقت؛ اما دشوار بود جشن وسیع جوشش و فریاد سطح را به دشت افکندن تا کاری را که کار باشد چسبیدن. از ضرب هایهوی، و تندی برخورد خواستهای گوناگون، دیگر کاری نمانده بود که بتواند کاری بطور مؤثر سریع، یا با سرعت مؤثر باشد.
میشد خطهای اصلی شرائط را دید، و دید در پشت های و هوی، حتی در پشت جنبش، کدام نیروی جنبانندهای به کار سرگرم است. این را ندیده گرفتن، و شورهای سطحی را از حد اصل خویش اصیلتر خواندن، آنها را تنها محرک و تعیینکننده دانستن، چیزی بود نزدیکتر به سرسری بودن تا سعی در فهم و در ادای وظیفه ــ نزدیکتر بهخواب دیدن تا بهخوشبینی. میدید باید با زندگی باشد. و زندگی بهضرب هیاهو خود هیاهو بود. دنبال حرفهای سطحی رفت.
بدتر، در کار نقاشی دنبال حرفهای سطحی رفت. غافل شد که فرقی نیست در بین حرفهای سطحی چپ یا راست. غافل شد که فرق درست از غلط به رنگ پرچم نیست، در ادعا و ظاهر نیست. در گیرودار هیاهو غافل شد از صد شمایل کار گراسیموف با هرچه مشت و پرچم و فریاد و داس و شعار و سبیل و نگاه ستایش است در حد «دختران آوینیون» که نقش چند دختر جندهست انقلابی نیست. غافل شد که انقلابیبودن در انتخاب سوژه نیست، در پروراندن آن است؛ در اسمدادن نیست، در رسمدادن هست؛ در کشف ماهیت، در جهتیابی، در جستجوی شکل و شکل دادن، و در بیان نهائی هست. غافل شد که یک ستایش دربستهی آسان در شکلهای بیکاوش، اگر دروغ نباشد، اگر تملق و یکجور چشمداشت مزدبگیرانهی حقیر نباشد، در حداکثر، تازه، ایمان است، تسلیم است، وابسته بودن و انفعالیست؛ جنبنده نیست، آزادهبودن افعالی نیست؛ منقاد «چهره پدر» بودن و اسارت در اسطورهست. هرجا. هروقت. بدتر، ایجاد ایمان است در روزگار احتیاج به دانستن، بهجستجو برای روشن کردن، به آزادی. پس انحرافی است. نمیدانست کار یکییکی عقب زدن لایههای ماهیت در کاوش برای دیدن ــ این انقلابی است، نه قانع شدن به جلد، به ظاهر، به سطح، به دانسته. قانعشدن به سطح و به دانسته یعنی توقف و بسکردن. ترمز. ترمز هرگز مرادف با حرکت نبوده است و نخواهد بود. ترمز وقتی بجاست که ابزار حفظ استقامت جهت باشد در رفتن و راندن.
اما فراوان بود فریادهای بیبته در نشریههای گوناگون. اینها در روزگار جنبش احساسات خود را خویشاوند میکردند با چیزی که برحق بود، خود را بُر میزدند با آرمانهای انسانی. این یک تقلب جاریست. اشتباه آسان است.
اشتباه آسان بود. هوشنگ از سادهلوحی و ایثار فطری و شور محیط و احتیاج به جنبیدن خود را تسلیم حرفها کرد. یک نسل سرگردان برحسب سنت دیرینه احتیاج داشت به یک چهره پدر، به یک قبله. تسلیم ــ یک راه راحت آسوده بودن بود. تسلیم شد، هرچند هرگز نشد که بداند چهجور این حرفها را میشود به نقش درآورد. شاید چون وقت کم بود، اما، شاید بیشتر، چون او بکار بردن این حرفها را در حرف سهلتر دید تا در کار. و در نتیجه بیشتر به حرف افتاد، تا در نتیجه بیشتر از کار وا افتاد.
دیگر چندان از اصل کار اصلی خود دور رفته بود که بتواند این دوری را درست ببیند. جبران دستخالیبودن را در چیز دیگری میدید. میدید در دستگاه نفت نظم اداری ناعادلانه ولی مرسوم برهم خورد، و از خلال این تغییر فرصتهای تازه پیش میآمد. با اخراج انگلیسیها دوران پست فراوان خالی بود با یک هجوم دستهجمعی همکاران به رتبههای بالاتر. میدید آدمهای تازه میآیند، و ربطهای تازه و شخصی فرصت میدهد به چابکها. میدید نقاشی را هم بهقدر کافی آلوده کرده است که بتواند آن را دیگر اساس کار خویش نداند، که بتواند شغلی دیگر در دستگاه نفت بخواهد. میدید سنی ازش گذشته است و نباید عقب افتاد. عقبتر رفت.
بعد ازدواج هم کرد. هوشنگ نزدیک بیست سال از زنش بزرگتر بود. من بار اولی که نوعروس را دیدم، دیدم بهعینه مثل دختریست که در کارهای هوشنگ است. انگار الگوی انتخاب زن از روی چهره سیال در ضمیرش بود. همشکلی تعجبآور بود.
تا اینکه وضع عوض شد، و دستگاه نفت باز راه افتاد. دوران بهت کلهخوردگی که عادی شد او هم کارش را دوباره عوض کرد و باز شد نقاش. کمکم خطهای حس دوباره در نقاشی طلوع میکردند. هوشنگ آن سوی خندق بود. با نقاشی دوباره آشتی میکرد. اما چیزی از آن تمرکز کامل به کار ناقص بود. دوران خالصبودن از دست رفته بود. آن سادگی که مایهی کارش بود از آنچه رفته بود خراشیده بود. از آنچه رفته بود خراشی گرفته بود نه بُعدی. تصویرهایش تصویر حس و حاجت بود اما شکل از حس و حاجت نمیزائید. حس در شکلهای مقرر تظاهر داشت. یکجور سادگی بهصورت عکاسی، سطحی، در کار پیدا بود. شاید دیگر ادعای اینکه کار نوین را مردم نمیفهمند، یا یادبود ادعای اینکه کارهای نوین غیرمردمیست بر کارش اثر میزد. شاید که خسته بود. شاید که میکوشید در حد فهم عادی معمول خود را بیان کند نه آنکه با بیان شخصی حدی نوین برای فهم بسازد ــ کاری که یک وظیفهی اخلاقی هنرمند است اگر هنر وظیفه داشته باشد. شاید تمام اینها بود. شاید شتاب و شور داشت که میبایست هی خود را بیان کند، جبران کند، هی بر شمار کار بیافزاید پس ساده میکشید. رنگ و وسیلهی ساده به کار میآورد ــ بیشتر با آب رنگ یا گواش. و چهرههای انسانی بخش بزرگ کارهای این دورهست.
در چهرهها کمکم خطهای تازه پیش میآید. در چهرهها همیشه یا بهت است، یا ترس، زجر، پخمگی، و بیکاری. آدمها یا روستائیاند یا کارگرهای نفت. دل بیشتر هوای کوه و ده است. وقتی که منظرهای هست اگر طبیعت است شفاف است. چوپان و گوسفندهایش با ابر و آسمان یکی هستند، و جمعشان یکجا غرق در نور غیردنیائیست. در ده نگاهها همراه با تحمل و تسلیم و اندکی غیظ است، گاهی خرد. در ده همیشه در ضیافت نوریم، بیرون ده جهنم است. در چهرهها بجز هراس نمیبینی. حتی در نقشهای کار اداری هروقت چیزی خوشایند است آن را در حیطهای سوای حیطه صنعت گذاشتهست. اما هروقت در طبیعت ربطی یا اشارهای به صنعت هست، یک ترس و انتظار هم هست، حتی در شکل چهرههای پوشیده، مانند پرده «زنهای خارگ».
تکنیک کار در نقشهای روستائی و صنعت دوگانه است. چندان دوگانهاست که انگار کار در دو وقت، یا اصلا بهدست دو کس نقش خورده است. این را نشانهای پیشاهنگ از انشقاق شخصیت میشود شمرد. آرامی، که روی چهره و رفتار او طبیعی بود، روپوشی شد برآنچه در درون درهم بود. او ملتفت میشد که در محیط کهنهی خود دیر مانده است. میدید بندهای تازهای او را گرفته است. در فکر و انتظار خیز بزرگی بود. و خیال میپرداخت. در بین وهم و واقعیت میرفت و میآمد.
در شش سال آخر اقامت او در جنوب هروقت در سفرهایم میرفتم ببینمش به ماندن در آبادان بیمیلی نشان میداد. حتی همان اوائلی که وضع نفت باز راهافتاد آمد در دروس نزدیک خانهی ما تکهای زمین خرید آن را ساخت آماده شد برای کوچ به تهران. و خانوادهاش بزرگتر میشد. آخر هم از دستگاه نفت درآمد، آمد تهران به این خیال که از بیرون در برنامههای آموزشی نفت کار خواهد کرد، پوستر خواهد ساخت، فیلم ستریپ خواهد ساخت، نقاشی برای نشریههای نفتی خواهد ساخت. میخواست نقاش آزادهای باشد ــ بیرون از حدود کارمندی، اما برای کارهای اداری هرچند با امتیازهای فوق اداری. او نقشههای فراوان داشت، بیتضمین. بیتضمینی هراس میآورد. جبران این هراس کمی کار بود و بیشتر خیالپردازی.
اما باری که برمیداشت، و وسعت خیال درباره مسائل مادی که با واقع جور درنمیآمد، او را فرسودهتر میکرد. ایرج برادرش که از او بیستسالی جوانتر بود هم کمک به حالش بود هم فکرش را بهخود میداشت. او ایرج را هم برادر میدید هم فرزند، و هم خود دیگر. در رفتار ایرج شاید تکرار گردش تقدیر و ماجرای آشنا میدید اما آن را با رخصتی که از محبت بود میآمیخت. ایرج در کار مدتی به من کمک میکرد، و دستیار در فیلم «موج ومرجان وخارا» بود، اما با عشقی که داشت به فیلم ساختن ناچار شد برای اینکه بیشتر به برادر کمک کند کاری دیگر پیدا کند که مزد بیشتر باشد سفر کمتر. در این دورهی هوشنگ تعداد کار زیاد است اما کار پیوسته پراکنده، بیشتر تصویر. دست استاد بود اما فکر بر کورهراههای تفرقه میرفت. نقاشی تبدیل میشد بهطرح یا تصویر، خارج میشد از حد دید و کشف، از آفرینش. کشیدن بود. اعتقاد کم میشد. سرسری میشد. از هرچه میگریخت بهخود میرفت، خود را یک واحد تمامکامل میانگاشت. اطمینان بهخود بهضرب تخیل چنان فراوان بود که اعتقاد بهکاوش کم میشد. ذهن از حیطههای نودیدن هراسان بود، از غنیشدن حذر میکرد.
با این همه هنوز دست استاد کمنظیری بود. یک شب دیروقت درخانهاش میان مهمانی با گفته چوبک دنگش گرفت تصویری از مهشید امیرشاهی بسازد. اسفند سال 1339 بود. بومی بزرگ آورد. بیطرح، با رنگروغن، بی قلممو، با کاردک در بیست دقیقه پردهای پرداخت با قدرت و شباهتی استثنائی. دنگش گرفته بود. یک بار هم چندین هفته روی تصویری از صورت زنم کوشید، وقتی که خوب بهپایان رسید با شباهت کامل، دقیق، آن را یکجا بههم پاشید، رویش دوباره رنگمالی کرد، یک روزه از نو ساخت ــ یک کار کاملا دیگر، این بار در حد نقاشی. دنگی بود.
تا اینکه رفت به پاریس و لندن. این ضربه بود. کارش را پسندیدند. در پاریس گالری تدسکو برایش نمایشی فراهم کرد، در رادیو پاریس با او مصاحبه کردند، در «سالن پائیز 1961» شرکتش دادند، در لندن چندین کار از او فروختند. تمجیدکننده بانفوذش، آرتور التون، او را به نامآوران شناسانید ــ اما او پشت اینهمه میغلتید، سر میخورد، در ابعاد تازه چیزهای دیگری میدید. میدید دنیا وسیعتر بوده است تا آبادان، میدید میزانها فراوانتر و مرزها فراروندهتراند از مسائل محدود و حرفهای کهنهی ازکارافتاده، میدید با مرز روز او غریبه افتاده است، میدانست یکوقت در محیط خود از دیگران جلوتر بود اما حد محیط حد اصلی او نیست، میدید خیز روانی آغاز کار را بدجور ترمز کرد، میدید روحش از دنیاست پایش در جغرافیا گیر است در روزگار یک تاریخی. این او را از تو خورد اما از بیرون به او توقع داد. از این به بعد مصمم شد خود را در این محیط تازه جا بدهد. اما رشد توقع ناسازگار بود با امکان.
امکان کم را با خواب و با خیال، در خواب و در خیال وسعت داد. با قُدّی و غرور و عزتنفسی که داشت کار سختتر میشد. یکبار سکتهی قلبی، و نیز مرگ ناگهانی ایرج بر ترس و تنگی کار و معاش او افزود. بعد هم زنش از او جدا شد، ناچار. سرخوردن در دنیای بسته اوهام کامل بود. دنیای بیرون هم خردهخرده میپاشید.
دیگر تمام بود.
میدیدی کنار کوچه میرود. میماندی، نگاه میکردی. گاهی نگاه خالی داشت، گاهی نگاه غیظ ترسیده، گاهی محبت دوباره میآمد. احوال میپرسیدی. جواب پر بود از تسلیم، پر بود ازخردمندی ــ تاوقتی که میرسیدی بهحاشیهی حیطهی تخیلها، آنوقت گرداب باز میچرخید، و هر چه بود در چرخش فروروندهی آن میرفت.
گاهی به کار میافتاد. اما کار از هم گسسته بود. کار در جسم ناتوانی داشت، در دید درهم بود، بعد هم بکلی ناپدید میگردید.
میدیدی کنار کوچه میرود، پیشاهنگی که حیف بود واماند، اما ماند. بعدیها که پیشتر از او رفتند او را بجای نیاوردند. زیرا مزیت او پیشکسوتی در اینجا بود، اما هنر اینجاآنجا ورنمیدارد. نسلی که بعد میآمد مانند او از سرچشمههای اصلی مینوشید. دوران جستجویش را در یک زمینهی فرهنگی فقیر آغاز کرد اما تا حد ممکن زمانه خود هم جلو نرفت در حالی که پیشبردن حد زمانه در وظیفه او بود.
او بیشتر تصویرساز سطح و چهرهی اقلیم و مردم خود بود ــ با ابزاری که کافی برای نسخهبرداری نیست. نقاشی جداست ازنسخهبرداری. و چیست فایده نسخهبرداری؟
از نیمهشب گذشته بود بهمن خبر دادند هوشنگ مرده است. بابک فرزندش خبر آورد. یک چند لحظه بعد که در کوچه روبه خانهی هوشنگ میرفتم میدانستم کاری نمیتوانم کرد جز، شاید، دلداری به بچههایش یا کارهای باطل دیگر. در باز بود. در خانهاش چراغ نفتی تاریکی را نمود بیشتر میداد. چراغ روی جعبه تلویزین بود، این دستگاه که بیبرق بیکارهست. فرزندانش که در اتاق جلو بودند تا مرا دیدند گریه سر دادند. هوشنگ را نشان دادند. از دور در نیمه تاریکی میشد دید آرام خوابیدهست، مردهست، دیگر نیست. کنجکاوی عقیم بود و مستهجن. پهلوی بچهها ماندم. بعد، خویشان که آمدند دکتر هم همراهشان آمد. گفت تن کاملا سرد است. هرچیز مرسوم و عادی بود ــ یک جغد بربام خانه خوانده بود، در خواب دیده بودندش خندان از پله میرود پائین، حیفش بود، قندش زیاد بود و هرچه گفتندش باید مداوا کرد لج میکرد، چه باید کرد، تقدیر است، بیست هزار تومان طلبکار است، راحت شد، سختی کشید. حتی، آیا دوباره ممکن است بهحال بیاید. اما صدای بچهها اگر آمد تنها از گریستن بود. و یاسمن سه بار گریان و عاجز از من خواست کاری کنم سکوت را نگهدارند. خویشاوندی خواست نماز بخواند. از جای آب برای وضو پرسید. گفتند باید تیمم کرد. اصرار داشت دستنماز بگیرد. همسایه مرد را به خانه خود برد. همسایه بعد از خانهاش بخاری آورد.
بر دیوار نقاشیهای تازه و قدیمی او، کمکم، در نور صبح، روز تازه میدیدند. مانند عکس طلوع زمین بودند از پشت دشت خالی و خاموش ماه. آن تازههای خستهی مغشوش، آن قدیمیهای پرقدرت، تصویر مادرش، تصویری از خودش بهجوانی، چندین تصویر از زنش، که خودش نیز دیگر آنجا بود، تصویر بچهها، و عکس قابکردهی پدرش با آن شباهت کامل به مرد تابلوی «گلهای آفتابگردان»، این عاطفیترین، خاکیترین، آدمیترین، مذهبیترین کارش ــ مذهبیتر حتی از آن مسیح مصلوبش با مرغهای دریائی که تا چندی پیش اینجا آویزان بود و دیگر نیست. سوسن شروع کرد به پائین کشیدن آنها. بابک میپلکید. نیلوفر سرگرم صاف کردن رومیزی مشمع شد. و یاسمن که سردش بود برخاست رفت کت هوشنگ را برداشت، آن را پوشید. انگار خود را در پدر پوشاند.
دیگر چیزی نماینده بود جز اینکه آمبولانس بیاید. بیرون خانه صبح سرد ابری روشن بود. او هرکه بود و هرچه کرد دیگر مرد.
ده سال آخر عمرش انکار ادعای حرمت هنر در اینجا بود.