دنگ دنگ دنگ... صدای زنگ کلیسای خیابان جلفا را پیدرپی توی سرم میکوبند. شبیهخوانی و مویهی پیش از وقت مادر و خواهرانم را میبینم. بالشتک دستها را روی گوشهایم میگذارم و فشار میدهم که شاید این صدای لعنتی راهش را بگیرد و برود. «جعبهی تلویزیون کجاست؟ بیاید بگردیم پیداش...
تازه کارهای خانه تمام شده و مالیه را باز کردهام که چشمم میافتد به پیراهن دوشین مهرداد که یک ماه است افتاده روی دستهی مبل. از آن کارهایی است که تا دست بهش نبری سحرش باطل نمیشود. کتاب را روی مبل میگذارم، از یقهی شَقورَق لباس میگیرم...
تهران همچنان بمباران میشد و دست راستم تقریباً از کار افتاده بود. بیمارستانهای شهر شلوغ بودند و گاه راهروها پر از مجروح جنگی میشدند. برای تصویربرداری از دست راستم در زیرزمین بیمارستانی که بوی خون میداد تمام روز معطل شدم، ولی در نهایت کسی جواب روشنی نداد. گفتند...
شاید بشود گفت آن سال سال باز شدن قسمتی از گرهِ کور کوچهی فراهانی بود، کوچهای بلند و قدیمی، درازکشیده در کنار باغ ظهیرالدوله، همان باغی که سالها محل مهمانیهای ظهیرالدولهی درویشمسلک بوده است. آدم حس میکرد هنوز نوای یاهو و ذکرهای ظهیرالدوله و رفقایش توی باغ، لابهلای شاخ...
داشتم با گوش راست، ریزریز، به شانهام ضربه میزدم و کپهی گوجههای خردشده را از روی تخته با لبهی کند چاقو سُر میدادم توی ظرف فلزی که برق رفت. برق با صدای تق ریزی رفت. دستکشهایی که به دستم زار میزنند تا بالای مچ میکشم بالا. لاتکس کش...
مچالهاش میکنم. این پنجمین نامهای است که نوشته نمیشود. هیچ کلمهای سر جای درستش نیست. وقتی این خبر را بهم دادند، از روی تراس به پارک محله زل زده بودم. این کارِ هر روز عصر، ساعت پنج تا هفت، من است. نام این محله را باید محلهی خرفتها یا...
تاریکی شب و صدای سکوت همهی آن چیزی بود که در مردمک چشم لانه میکرد و از لالهی گوش سرازیر میشد. گرم بود، اما هنوز خنکای بالشِ زیر سرش حال خوشی داشت. حولهی حمام را برداشت و، با اینکه از گرما به تنگ آمده بود، با میلی عجیب تا...