موضوع اسطوره و داستانهای اساطیری همیشه برایم جذاب بودند. امکان نداشت که هنگام خواندن یک رمان پستمدرن اشاره به اسطورهها را نبینم. هر زمانی که نویسندهای در میانهی داستانش اشارهای به شخصیت یا داستانی اساطیری میکرد، فوری آن را در موتور جستجوی گوگل مینوشتم. یکی از سایتهای صفحهی اول...
سرک نمیکشم. عکسهای فیلم را دوباره نگاه نمیکنم. صحنهها را مرور نمیکنم. به حافظه برمیگردم. چیزهای اساسی فراموش نمیشوند، مثل «رُزا» در بخششهای دلسوزانه، اولین نقشآفرینی مهم تس هارپر در عالم سینما. چشمانم را میبندم تا اولین تصویر را به خاطر بیاورم. رزا در...
خوب خاطرم هست، سال دوم دبستان بودم که نظریهی اتساع زمان اینشتین را راجع به نسبی بودن زمان درک کردم، اما نه با فرضیات اینشتین، بلکه با مشاهده و تحلیل ذهن کوچک خودم متوجه شدم زمان در اوج بدبختی کش میآید و دور و دورتر میشود. انگار که بخواهی...
« تنها با یادآوری شادی ازدسترفته، اندوه را درمییابیم.» «اتین دولابوئسی» نشسته بود روی صندلی چوبی تقولقی که با هر تکان صدای جیرجیرش بلند میشد و پشتسرهم تکرار میکرد: «من چیزیم نیست.» یک دستش را من گرفته بودم و آنیکی دستش را پسرش. دکتر از پشت...
از کجا شروع کنم؟ این را از تو پرسیده بودم. چهارده سال پیشتر از این بود. میخواستم شعر بنویسم. تازه مسیر نوشتن را شروع کرده بودم. هیچ نگفته بودی. بسیاری از پاسخها را همان موقع به زبان نمیآوردی. در موردِ چیزها، به پنجرهای یا دری خیره میشدی. خیره بودی...
شاید به خاطر نیاوری، ولی یک بعدازظهر بهاری سال 1374دختری دبیرستانی با روپوش مدرسه و مقنعهی درازی که تا مچ دستهایش پایین میآمد و کولهپشتی بزرگی که به دوشش بود بالاخره بر کمروییاش غلبه کرد و از دو پلهی کوتاه کتابفروشی بالا آمد. دستگیرهی در را چرخاند و با...
به دستهایم نگاه میکنم. میگویم: «باید ناخنهایم را کوتاه کنم.» هیچوقت تحمل ناخن بلند را نداشتهام. دستهایم نه زنانهاند، نه ظریف، همیشه شبیه دستِ بچههای دبستانی، با ناخنهایی گرفتهشده از بیخ. میروم سراغ قفسه، ناخنگیر را برمیدارم، اما دستم در یک لحظه متوقف میشود. ناگهان میبینم با همین ناخنها...
«اُههالا» کلمهای است با ریشهی عربی و از «انشاءاللّٰه» مشتق شده است، گرچه طی زمان معنای اندک متفاوتی یافته است و امروزه بر هر آرزوی توأم با عدم قطعیت تأکید دارد. زن آرژانتینی دربارهی آیندهی نمایشگاه گلفود دبی از «انشاءللّٰه» استفاده میکند و البته به واژهی...
«سالها یک فکر بودم/ کسی پیدایم نمیکرد/ افتاده بودم یک گوشه توی کلهی اسبی که به یک درخت بسته شده بود/ بیهوده وقت میگذراندم...» صمد تیمورلو میخواستم به او بگویم که همهچیز تمام شده است. دیگر رفتن به خیابان بیفایده است و کوچهها بیپناه شدهاند و کوچهی بیپناه...
نوشتن در صبح بخشی از برنامهای است که جولیا کَمرون در کتاب راه هنرمند پیش رویم میگذارد—راهی که به گفتهی او خلاقیت بهخوابرفتهام را بیدار میکند، چشمهی جوشانی که قرار بود دستکم تا حالا چند تایی نوشتهی کوتاه و بلند را به ثمر نشانده باشد....
این یک داستان واقعی است، داستانی در مورد تن؛ تجربهی شخصی من در مواجهه با چاقی؛ ماجرایی که از یک جایی شروع شده، اما آخری نداشته است. من چاقی را پشت سر نگذاشتهام. همیشه در میانهی آنم، چون برایم راهکار همیشگی و جاودانهای وجود ندارد. نمیدانم جنگ با بدن...
یکی از بازتابهای جنگ سکوت است، سکوتی که با فرو نشستن صدای انفجارها از راه میرسد و پر از وحشت و حیرت است. نوعی سکون و سرشدگی که از جنس مرگ است و از سیطرهی آن کلمهای از ذهن به زبان نمیرسد. ولی در این چندین روز گذشته من...
«الهی که، به حق پنج تن آل عبا، جزجیگر بزنی. این هم زندگیَه برامان ساختی؟!» مامان بود. صدایش نرم نبود؛ آرام هم نبود. نشسته بود روی دو زانویش و لباسها را توی تشت مسی چنگ میزد. نور آفتاب از لای برگهای درخت انجیری که صبحها سایهاش پهن میشد روی...
چشمهایم را که باز کردم نور شدیدی چشمهایم را زد. لحظهای کور شدم. اما بعد به نور عادت کردم. در اتاقی بودم کوچک با در آهنی که از بیرون قفل شده بود. گیج شده بودم. از خودم پرسیدم که در این اتاق چهکار میکنم. چند ضربه به در آهنی...