icon
icon
31
icon
28 خرداد 1404
31
28 خرداد 1404
انسان بی‌چهره، ویژه‌ی روز پناهجویان، طرح از ماهنی تذهیبی
انسان بی‌چهره، ویژه‌ی روز پناهجویان، طرح از ماهنی تذهیبی
انسان بی‌چهره، ویژه‌ی روز پناهجویان، طرح از ماهنی تذهیبی
انسان بی‌چهره، ویژه‌ی روز پناهجویان، طرح از ماهنی تذهیبی
31
icon
28 خرداد 1404
31
28 خرداد 1404

از خشونت تا عشق

فاطمه احمدی آذر

موضوع اسطوره و داستان‌های اساطیری همیشه برایم جذاب بودند. امکان نداشت که هنگام خواندن یک رمان پست‌مدرن اشاره‌ به اسطوره‌ها را نبینم. هر زمانی که نویسنده‌ای در میانه‌ی داستانش اشاره‌ای به شخصیت یا داستانی اساطیری می‌کرد، فوری آن را در موتور جستجوی گوگل می‌نوشتم. یکی از سایت‌های صفحه‌ی اول...

از خشونت تا عشق

دست‌های نوازشگر

محسن ظهرابی

سرک نمی‌کشم. عکس‌های فیلم را دوباره نگاه نمی‌کنم. صحنه‌ها را مرور نمی‌کنم. به حافظه برمی‌گردم. چیزهای اساسی فراموش نمی‌شوند، مثل «رُزا» در بخشش‌های دلسوزانه، اولین نقش‌آفرینی مهم تس هارپر در عالم سینما. چشمانم را می‌بندم تا اولین تصویر را به خاطر بیاورم. رزا در...

دست‌های نوازشگر
سرگذشت کلاه آخرین «آ»

در قاب

سرگذشت کلاه آخرین «آ»

اگر توطئه‌ی بریتانیا و شوروی نبود، من تهرانی بودم. این را زمانی فهمیدم که پدربزرگم، برخلاف عادت مألوف، در مهمانی خانه‌ی عمه‌ام از خاطراتش می‌گفت. معمولاً در مهمانی‌ها، در اوج شلوغی و سروصدا، اگر کسی حواسش از بگوبخند و پذیرایی پرت می‌شد، «آقآ» را می‌دید که روی صندلی نشسته،...

علیرضا زیلوچی

۲۸ خرداد

در قاب

سرگذشت کلاه آخرین «آ»

اگر توطئه‌ی بریتانیا و شوروی نبود، من تهرانی بودم. این را زمانی فهمیدم که پدربزرگم، برخلاف عادت مألوف، در مهمانی خانه‌ی عمه‌ام از خاطراتش می‌گفت. معمولاً در مهمانی‌ها، در اوج شلوغی و سروصدا، اگر کسی حواسش از بگوبخند و پذیرایی پرت می‌شد، «آقآ» را می‌دید که روی صندلی نشسته،...

علیرضا زیلوچی

خداحافظ آقاسیروس

افرا جمشیدی

خوب خاطرم هست، سال دوم دبستان بودم که نظریه‌ی اتساع زمان اینشتین را راجع ‌به نسبی بودن زمان درک کردم، اما نه با فرضیات اینشتین، بلکه با مشاهده و تحلیل ذهن کوچک خودم متوجه شدم زمان در اوج بدبختی کش می‌آید و دور و دورتر می‌شود. انگار که بخواهی...

خداحافظ آقاسیروس

به سلامتی لحظه‌ی منتالیو

فاطمه سادات موسوی

« تنها با یادآوری شادی ازدست‌رفته، اندوه را درمی‌یابیم.» «اتین دولابوئسی» نشسته بود روی صندلی چوبی تق‌ولقی که با هر تکان صدای جیرجیرش بلند می‌شد‌ و پشت‌سرهم تکرار می‌کرد: «من چیزی‌م نیست.» یک دستش را من گرفته‌ بودم و آن‌یکی دستش را پسرش. دکتر از پشت...

به سلامتی لحظه‌ی منتالیو

قاب گرفتن کلمات تو برای مرگ

محسن پناهی

از کجا شروع کنم؟ این را از تو پرسیده بودم. چهارده سال پیشتر از این بود. می‌خواستم شعر بنویسم. تازه مسیر نوشتن را شروع کرده بودم. هیچ نگفته بودی. بسیاری از پاسخ‌ها را همان موقع به زبان نمی‌آوردی. در موردِ چیزها، به پنجره‌ای یا دری خیره می‌شدی. خیره بودی...

قاب گرفتن کلمات تو برای مرگ

برای او که نامش را نمی دانم

مینو جانمحمدی

شاید به خاطر نیاوری، ولی یک بعدازظهر بهاری سال 1374دختری دبیرستانی با روپوش مدرسه و مقنعه‌ی درازی که تا مچ دست‌هایش پایین می‌آمد و کوله‌پشتی بزرگی که به دوشش بود بالاخره بر کمرویی‌اش غلبه کرد و از دو پله‌ی کوتاه کتابفروشی بالا آمد. دستگیره‌ی در را چرخاند و با...

برای او که نامش را نمی دانم
«فرصت نکردم نان بخرم»

صداها

«فرصت نکردم نان بخرم»

روز هشتم مهرماه از خانه بیرون می‌زنم. ساعت شش بعدازظهر. به هوای قدم زدن و خرید نان و دارو. سرم را رو به آسمان می‌گیرم و هوای تازه را نفس می‌کشم. ابرهای تیره آسمان را پوشانده است. برنمی‌گردم تا چتر بردارم. با هر قدم که برمی‌دارم، از هوای خانه‌ای...

افرا آبشناسان

۲۸ خرداد

صداها

«فرصت نکردم نان بخرم»

روز هشتم مهرماه از خانه بیرون می‌زنم. ساعت شش بعدازظهر. به هوای قدم زدن و خرید نان و دارو. سرم را رو به آسمان می‌گیرم و هوای تازه را نفس می‌کشم. ابرهای تیره آسمان را پوشانده است. برنمی‌گردم تا چتر بردارم. با هر قدم که برمی‌دارم، از هوای خانه‌ای...

افرا آبشناسان

گفتن آن کلمه

نازیلا دلیرنیا

به دست‌هایم نگاه می‌کنم. می‌گویم: «باید ناخن‌هایم را کوتاه کنم.» هیچ‌وقت تحمل ناخن بلند را نداشته‌ام. دست‌هایم نه زنانه‌اند، نه ظریف، همیشه شبیه دستِ بچه‌های دبستانی، با ناخن‌هایی گرفته‌شده از بیخ. می‌روم سراغ قفسه، ناخن‌گیر را برمی‌دارم، اما دستم در یک لحظه متوقف می‌شود. ناگهان می‌بینم با همین ناخن‌ها...

گفتن آن کلمه

فردا اینجاست!

محبت محبی

«اُه‌هالا» کلمه‌ای است با ریشه‌ی عربی و از «ان‌شاءاللّٰه»‌ مشتق شده است، گرچه طی زمان معنای اندک متفاوتی یافته است و امروزه بر هر آرزوی توأم با عدم قطعیت تأکید دارد. زن آرژانتینی درباره‌ی آینده‌ی نمایشگاه گلفود دبی از «ان‏‌شاءللّٰه» استفاده می‌کند و البته به واژه‌ی...

فردا اینجاست!

من، اسماعیل محرابی، و یک مقدار محسن امیریوسفی

امیربهادر کریمی

«سال‌ها یک فکر بودم/ کسی پیدایم نمی‌کرد/ افتاده بودم یک گوشه توی کله‌ی اسبی که به یک درخت بسته شده بود/ بیهوده وقت می‌گذراندم...» صمد تیمورلو می‌خواستم به او بگویم که همه‌چیز تمام شده است. دیگر رفتن به خیابان بی‌فایده است و کوچه‌ها بی‌‌پناه شده‌اند و کوچه‌ی بی‌پناه...

من، اسماعیل محرابی، و یک مقدار محسن امیریوسفی

نوشتن در صبح و چند کلمه درباره‌ی خودم

سینا طهمورثی

نوشتن در صبح بخشی از برنامه‌ای است که جولیا کَمرون در کتاب راه هنرمند پیش رویم می‌گذارد—راهی که به گفته‌ی او خلاقیت به‌خواب‌رفته‌ام را بیدار می‌کند، چشمه‌ی جوشانی که قرار بود دست‌کم تا حالا چند تایی نوشته‌ی کوتاه و بلند را به ثمر نشانده باشد....

نوشتن در صبح و چند کلمه درباره‌ی خودم

چاقی

لیلا جمشیدیان

این یک داستان واقعی است، داستانی در مورد تن؛ تجربه‌ی شخصی من در مواجهه با چاقی؛ ماجرایی که از یک جایی شروع شده، اما آخری نداشته است. من چاقی را پشت سر نگذاشته‌ام. همیشه در میانه‌ی آنم، چون برایم راهکار همیشگی و جاودانه‌‎ای وجود ندارد. نمی‌‎دانم جنگ با بدن...

چاقی

سکوت جنگ

علیرضا محمودی ایرانمهر

یکی از بازتاب‌های جنگ سکوت است، سکوتی که با فرو نشستن صدای انفجارها از راه می‌رسد و پر از وحشت و حیرت است. نوعی سکون و سرشدگی که از جنس مرگ است و از سیطره‌ی آن کلمه‌ای از ذهن به زبان نمی‌رسد. ولی در این چندین روز گذشته من...

سکوت جنگ
وزن نودوهفت گرم

داستان

وزن نودوهفت گرم

«چرا با این وضعیت اومدی ایران؟» «چاره‌ای نداشتم. اونجا فقط نود روز بهم اقامت دادن.» پاهایش را دراز کرد. دستش را گذاشت روی شکم برآمده‌اش و حرکت جنینی را حس کرد که نسبتی با وی نداشت. سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به ستاره که مشغول آماده...

زهرا علی‌اکبری

۲۸ خرداد

داستان

وزن نودوهفت گرم

«چرا با این وضعیت اومدی ایران؟» «چاره‌ای نداشتم. اونجا فقط نود روز بهم اقامت دادن.» پاهایش را دراز کرد. دستش را گذاشت روی شکم برآمده‌اش و حرکت جنینی را حس کرد که نسبتی با وی نداشت. سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به ستاره که مشغول آماده...

زهرا علی‌اکبری

دکمه

زینت‌سادات قاضی

«الهی که، به حق پنج تن آل عبا، جزجیگر بزنی. این هم زندگیَه برامان ساختی؟!» مامان بود. صدایش نرم نبود؛ آرام هم نبود. نشسته بود روی دو زانویش و لباس‌ها را توی تشت مسی چنگ می‌زد. نور آفتاب از لای برگ‌های درخت انجیری که صبح‌ها سایه‌اش پهن می‌شد روی...

دکمه

اتاق

فرید امین‌الاسلام

چشم‌هایم را که باز کردم نور شدیدی چشم‌هایم را زد. لحظه‌ای کور شدم. اما بعد به نور عادت کردم. در اتاقی بودم کوچک با در آهنی که از بیرون قفل شده بود. گیج شده بودم. از خودم پرسیدم که در این اتاق چه‌کار می‌کنم. چند ضربه به در آهنی...

اتاق
سرگذشت کلاه آخرین «آ»

در قاب

سرگذشت کلاه آخرین «آ»

اگر توطئه‌ی بریتانیا و شوروی نبود، من تهرانی بودم. این را زمانی فهمیدم که پدربزرگم، برخلاف عادت مألوف، در مهمانی خانه‌ی عمه‌ام از خاطراتش می‌گفت. معمولاً در مهمانی‌ها، در اوج شلوغی و سروصدا، اگر کسی حواسش از بگوبخند و پذیرایی پرت می‌شد، «آقآ» را می‌دید که روی صندلی نشسته،...

علیرضا زیلوچی

۲۸ خرداد

در قاب

سرگذشت کلاه آخرین «آ»

اگر توطئه‌ی بریتانیا و شوروی نبود، من تهرانی بودم. این را زمانی فهمیدم که پدربزرگم، برخلاف عادت مألوف، در مهمانی خانه‌ی عمه‌ام از خاطراتش می‌گفت. معمولاً در مهمانی‌ها، در اوج شلوغی و سروصدا، اگر کسی حواسش از بگوبخند و پذیرایی پرت می‌شد، «آقآ» را می‌دید که روی صندلی نشسته،...

علیرضا زیلوچی

«فرصت نکردم نان بخرم»

صداها

«فرصت نکردم نان بخرم»

روز هشتم مهرماه از خانه بیرون می‌زنم. ساعت شش بعدازظهر. به هوای قدم زدن و خرید نان و دارو. سرم را رو به آسمان می‌گیرم و هوای تازه را نفس می‌کشم. ابرهای تیره آسمان را پوشانده است. برنمی‌گردم تا چتر بردارم. با هر قدم که برمی‌دارم، از هوای خانه‌ای...

افرا آبشناسان

۲۸ خرداد

صداها

«فرصت نکردم نان بخرم»

روز هشتم مهرماه از خانه بیرون می‌زنم. ساعت شش بعدازظهر. به هوای قدم زدن و خرید نان و دارو. سرم را رو به آسمان می‌گیرم و هوای تازه را نفس می‌کشم. ابرهای تیره آسمان را پوشانده است. برنمی‌گردم تا چتر بردارم. با هر قدم که برمی‌دارم، از هوای خانه‌ای...

افرا آبشناسان

وزن نودوهفت گرم

داستان

وزن نودوهفت گرم

«چرا با این وضعیت اومدی ایران؟» «چاره‌ای نداشتم. اونجا فقط نود روز بهم اقامت دادن.» پاهایش را دراز کرد. دستش را گذاشت روی شکم برآمده‌اش و حرکت جنینی را حس کرد که نسبتی با وی نداشت. سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به ستاره که مشغول آماده...

زهرا علی‌اکبری

۲۸ خرداد

داستان

وزن نودوهفت گرم

«چرا با این وضعیت اومدی ایران؟» «چاره‌ای نداشتم. اونجا فقط نود روز بهم اقامت دادن.» پاهایش را دراز کرد. دستش را گذاشت روی شکم برآمده‌اش و حرکت جنینی را حس کرد که نسبتی با وی نداشت. سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به ستاره که مشغول آماده...

زهرا علی‌اکبری

گردآورندگان
علیرضا محمودی ایرانمهر
ماهنی تذهیبی
نازیلا دلیرنیا
امیربهادر کریمی
محمدامین تلان
محسن ظهرابی
میترا بخشی‌زاده
افرا جمشیدی
محسن پناهی
امین کنعانى
آرش اسکویی
مونا دهقانی
فاطمه احمدی آذر
محبت محبی
سینا طهمورثی
لیلا جمشیدیان
زینت‌سادات قاضی
فرید امین‌الاسلام
زهرا علی‌اکبری
مینو جانمحمدی
فاطمه ستوده صفت
على شفیعى
علیرضا زیلوچی
فاطمه سادات موسوی
افرا آبشناسان
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد