تجربهی شنیدن آخرین آلبوم هوزییر با عنوان آنریِل آناِرت (از زیر خاک در آوردن خیالی) شبیه گفتگوی آن تکهی میرای وجودم بود با تکهی نامیرایش، با تکهای که رازها را میداند و گاهی برای تو برملا میکند، گفتگویی که در آن بیشتر از یک لحظهی...
در میانهی روزگاری که در شتاب و فراموشی گم میشود، باید گاهی دستبهدامن قصهها شد. حالا که هزاران روایت اجتماعی و بحث سیاسی میان دود و هیاهو محو میشوند فقط قصهها کهنه نمیشوند و هرگز نمیمیرند، قصهای که جان آدمی را لمس کند، در قلبش ریشه بدواند و در...
دوازده سالم که بود در تلویزیون یک فیلم سینمایی کودکانه دیدم به اسم زاتِرا: یک ماجرای فضایی . قصهی خانهای بود که از جا کنده شده بود و آمده بود وسط فضا و توی مادهی سیاه و سیال کهکشان رها شده بود. دو سال پیش، وقتی بعد...
«سلام عزیزم، [خنده] آره، اتفاقاً میخواستم خودم بگم که آدم بدی نیستم...» «کجایی؟ عه، نرفتی؟ بابا، به خدا دیر میشهها. اوکی، خودت میدونی دیگه...» «نه، خب دوست داری چی بشنوی مثلاً؟»«... باشه، حالا بذار بعداً حرف میزنیم. الآن هرچی من بگم تو یه چیز دیگه میگی.»«آره، منم رفتم. الآن...
«چه سودی برای انسان دارد اگر کل دنیا را به چنگ بیاورد و روحش را گم کند؟» ریبکا سولنیت گم شدن : یاوه شدن؛ ضایع شدن؛ ناپدید گشتن؛ دور شدن؛ ازدسترفتن؛ جدا شدن؛ نیست شدن. آدمی گاهی از خودش دور میشود، جدا میشود، در هزارتوی افکارش خود...
داستان من داستانی است که جان هاروارد بر سر من خراب کرد. پرسیدم: «این کیه؟» و با انگشت به نیمتنهی برنزی توی اتاقمطالعهای که برای سخنرانی به آنجا رفته بودم اشاره کردم، و به من گفتند که او جان هاروارد، بنیانگذار دانشگاه هاروارد، است. گفتم: «لعنتی. هیچوقت به ذهنم...
بهار سال هزاروچهارصدودو بود. چند روز از شروع سال گذشته بود و هنوز توی حالوهوای روزهای اول سال بودیم، ما که نه، دیگران شاید. یکی از آن سی چهلسالی بود که نفهمیدم کدام یک را میتوانم بگویم: «سال نو مبارک» را یا «نوروز باستانی فرخنده» را. تمام تابلوهای خیابانها...
ساعت گویا در اتاق نشیمن آواز خواند. تیکتاک، تیکتاک، ساعت شده هفت، بپر بیرون از تخت، ساعت شده هفت! گویی نگران بود کسی خواب بماند. صبح بود و خانه همچنان خالی. صدای ساعت دوباره در فضای خالی پیچید. هفتونه دقیقه، حاضر شده صبحانه، هفتونه دقیقه! ...